"مرز ما عشق است" 

حجاب درست و حسابی نداشتم ،اصلا مقید به چادر نبودم و نمیتوانستم چادر سر کنم،بگذارید اینطور بگویم که با حجاب مشکل خانوادگی داشتیم.

شنیده بودم قرار است شهیدی را در آبادان تشییع کنند  من هم خودم رو به مراسم تشییع جنازه آن شهید رساندم.

انگار شهید بوی غربت میداد،میخواستم بدانم آن شهید غریب که مردم را با زبان روزه به خیابان ها کشیده کیست؟! نامش احمد بود،احمد مکیان خیلی دلم گرفته بود ،شروع کردم باشهید صحبت کردن ناگهان گلی از روی تابوت به صورتم افتاد اشکهایم چند برابر شد.

گذشت تا اینکه شب خواب شهید را دیدم و او قول داد که مشکلم را حل کند. او پای قولش مثل یک مرد وایساد و حالا نوبت من بود  از آن روز چادری و محجبه شدم.... 

راوی: مردم.