"داخل قبر"
مادرش موقع تدفین احمد خیلی بی تابی میکرد......
به قدری گریه و زاری میکرد که میترسیدم خدای نکرده قلبش بگیرد. کنار مزارش منتظر جنازه نشسته بودیم خانمی بعد از دیدن بی تابی مادر از وسط جمعیت بلند شد و به من
گفت :«حاج آقا،خاک قبر را بردار و روی سر خانومت بذار تا اروم بگیره.» من اینجور کارها و حرف ها را تا توی کتاب ندیده باشم یا از بزرگی نشنیده باشم قبول نمیکنم ولی ایندفعه ناخود آگاه بلند شدم و این کار را انجام دادم و بعد از چند لحظه دیدم خانمم کاملا آرام شد.
مراسم تدفین تمام شد و ما برگشتیم خانه ،یکی دو روز بعد از خانمم پرسیدم :«چطور شد که سر قبر احمد یک مرتبه آرام شدی؟!!!»
گفت:«من یک لحظه مثل اینکه خواب ببینم ،دیدم احمد از قبر آمد بیرون و دست مرا گرفت و برد داخل قبر،به من گفت :مادر چرا انقدر بی تابی میکنی؟!!! ببین جای من چقدر خوبه، درخت ها میوه ها و خانه های زیبا را ببین شما دیگه برای من ناراحت نباش.»
راوی :پدر شهید